مسمط بسیار زیبای شمس اصطهباناتی در میلاد امیرالمومنین علیه السلام

مسمط بسیار زیبای شمس اصطهباناتی در میلاد امیرالمومنین علیه السلام:

بانوی آفاق آنکه داشت پوشیده از تقوی جسد
دور از جناب عفتش چشم بد و دست حسد
تبت یدا اعداش را بسته به حبل من مسد
تا روز قرب منزلت پیش از همه زنها رسد
آنسان که در تعریف او دست تعقل نا رسد
چون آفتاب آن شیر زن افتاد در برج اسد
هم شیر حق را حامله هم نام او بنت اسد
دُرّ ولایت را نَبُد شایسته غیر از این صدف

روزی که با عجز و نیاز بر طرف مسجد زد قدم
دریافت بر خود حضرتش ازدرد زائیدن الم
میجست از فرط حیا خلوتسرائی محترم
در بارگاه کبریا برداشت دستی لاجرم
چون لایق شأنش نبد زایشگهی غیر از حرم
آمد ندای أُدخلی او را زحیّ ذوالکرم
یعنی تو غیر از مریمی باز آ و چون مریم مَرَم
چون خاصِّ فرزند توست رکن ومقام و مزدلف
 
چون دید صاحبخانه را از میهمان اکراه نه
شد با اجازت در درون جائی که کسرا راه نه
از طرز تشریفات او غیر از خدا آگاه نه
جز هیبت یزدان کسی دربان آن درگاه نه
حرفی در آن محرمسرا جز باءِ بسم الله نه
غیر از عنایات خدا با او کسی همراه نه
جز طفلک تسبیح خوان هم صحبتش دلخواه نه
نازم به این مام و پسر با اینهمه مجد و شرف

چون آرمید آن میهمان باب حرم مسدود شد
بر عقل و وهم آدمی ره بسته و محدود شد
آثار هر نامحرمی هرجا که بد مفقود شد
از بس جهان شد بیصدا گوئی بشر مفقود شد
پس هر چه را مایل بُدی با امر حق موجود شد
آرام شد اندام او ، تا ساعت موعود شد
نا گه چراغانی حرم زانوار آن مولود شد
از شرم خور شد منکسف وز بیم مه شد منخسف
 
چون دامن دخت اسد شد پایتخت کبریا
یعنی همایون مقدمی بالای آن بگرفت جا
شیر خدا دست خدا نور خدا حلم خدا
شاه زمین میر زمان داماد ختم اولیا
افتاد از ارزش قَدَر اِستاد از گردش قضا
تغییر کلی آمدی در روح و جسم ما سوی
اوضاع شد وضعی دگر از ما وقع تا ما وقف
 
این خانه را باید خدا در عرش معماری کند
آدم بنایش بر نهد جبریل هم یاری کند
آید خلیل الله در او یک چند حجاری کند
او را اولو العزمی دگر منقوش و گچکاری کند
اینسان خدا از خانه اش چندی پرستاری کند
تا ساعتی ازدوستی یک میهمانداری کند
وز میهمانداری دگر امر قوی جاری کند
پس نقشهای ما سلف بُد بهر این زیبا خلف

زان صبح روشن تا کنون از کعبه نور آید برون
نی نی که این تابندگی تا نفخ صور آید برون
تا روز حشر از شوق او حور از قصور آید برون
وان بوی مشکین تا ابد از زلف حور آید برون
شاید ز عشقش مرده هم مست از قبور آید برون
با نعره های یا علی از خاک گور آید برون
خصم عنود خیره سر آن روز کور آید برون
از خشم همچون اشتران اندر دهان آورده کف

آرامگاهش آن زمان چون دوش آغوش آمدی
هر دم شعاعش از جبین یا از بنا گوش آمدی
مادر ز نورانیتش مبهوت و خاموش آمدی
گز غیر از این مادر بدی یکباره بیهوش آمدی
دیدی که چشم مست او پس محو و مدهوش آمدی
گویا هزاران منتش یکباره بر دوش آمدی
سنگین شدی دوش و برش وز بیم و در جوش آمدی
زیرا که دیدی کرده جا عرش خدایش بر کتف

درّ عفیف پاکدل ماه زمین مهر زمان
مام علی بنت اسد روح روان جان جهان
در منتهای عافیت در سایهء امن و امان
اندر حرم شد میهمان بنهاد آن بار گران
در سایهء الطاف حق محفوظ و بی خوف و زیان
زان بعد بیرون شد چو مه میرفت شکرش بر زبان
شاه ولایت در کفش چون ماه بر سرو روان
حور از جلو غلمان ز پس می ریخت گل میکوفت دف

امشب که چهر آسمان دارد صفای دیگری
آورده با خود قرص مه الحق نکوتر منظری
تنها نه مه را آمده ، رخسار روح افزا تری
این تابناکی امشب است بر عارض هر اختری
باز است بر روی جهان از مبدا رحمت دری
ذوقی بود بر هر دلی شوری بود بر هر سری
اندر هوا آمیخته مشکین عبیری عنبری
خیزد سرور ازهر جهت ریزد نشاط ازهر طرف
 
خیل مسرت زیر ران در عین چالاکی بود
تیغ طرب بر جان غم در حال سفاکی بود
امشب مکن باور که کس از روز خود شاکی بود
از حالت دیگر کسان احوال من حاکی بود
هر جا شوی هر جا روی حرف از طربناکی بود
کو گوش جانت را رهی در سیر افلاکی بود
دانی که عیش آنجا فزون ار عالم خاکی بود
کاندر نشاط استاده اند خیل ملائک صف به صف

در تن نمیگنجد روان از عشرت و شادی دمی
گوئی نهانی دلبری معجز لبی عیسی دمی
از نو روانی میدمد در حالت هر آدمی
وز لعل دلکش مینهد بر زخم دلها مرحمی
یا غیر از این عالم خدا کردست خلقت عالمی
پر وسعتی پر نعمتی باغی بهشتی خرمی
کانجا نیابی هیچگه افسرده ی رنج وغمی
یا ناله ای یا حسرتی یا آه و آوخ یا اسف

بر گرد مه ریزش کنان ابری تفرج خیز بین
عقدی ز مروارید تر بر گردنش آویز بین
یا گوی دست افشار را اندر کف پرویز بین
چون بارگاه خسروی خاکی عبیر آویز بین
بوی بهارستان او در باغ عنبربیز بین
رفتار شیرین سیر او چون سرعت شبدیز بین
از مستی و وجد و خوشی جامش ز می لبریز بین
هر باغ را یک قطره اش بخشیده مستی و شعف

من خود ندانم کیستم ، هشیار یا دیوانه ام
در مسجدم یا صومعه ، در باغ یا در خانه ام
گشته است جنت مسکنم قصری بود کاشانه ام
خورشیدی از هر روزنی تابیده در ویرانه ام
من کز گدایی کمترم بر مسندی شاهانه ام
با دلبری همصحبتم کو شمع و من پروانه ام
با زلف و خالش میکشد نزدیک دام و دانه ام
هر دم برد از یک نگه، هوشم ز سر عقلم ز کف

گاهی خیالات درون ، سیر جهانم می دهد
گه هاتفی بر جان ندا از آسمانم می دهد
گه پیر روشن طلعتی خود را نشانم می دهد
از صبح فردا قصه ها ، تعلیم جانم می دهد
گه طبع سحر آسای من سحر بیانم میدهد
شهری چو آب زندگی اندر لسانم میدهد
گه از ترنمهای خوش دل بر زبانم می دهد
شد عید مولود علی ، شیر خدا ، شاه نجف

فرد ا زمین غوغا شود تا آسمان هفتمین
زیرا که از اوج فلک فوج ملک آ ید زمین
در دست هر یک دسته گل منشور سبز اندر جبین
آن دسته گلها چیده اند از باغ رب العالمین
منشور سبز آورده اند زانجا برای مسلمین
بر هر ورق بنوشته است با خط روشن اینچنین
بشری که آمد در وجود مولی امیر المؤمنین
میر عرب، فخر عجم، معجز نمای لو کشف

چون صبح فردا آفتاب از کوه بطحا سر زدی
روح القدس بی اختیار الله اکبر سر زدی
اول حصار کعبه را پیراهن دیگر زدی
زانگه درون خانه را آئین زیباتر زدی
لوحی به شکل یا علی بر بام و بر هر در زدی
نقشی به شکل جای پا در دوش پیغمبر زدی
بر کافران چشمک زدی لبخند بر خیبر زدی
یعنی رسد آنکس کزاو نسل عدوگردد تلف

یا علی

آماده زیارت اربعین حسینی علیه السلام

من آمده‌ام توشه‌ای از آهم ده
سوز نفس و اشک سحرگاهم ده

هرچند تمام کرده‌ای نعمت را
یک بار دگر به کربلا راهم ده

روزی که همه عزیز می شوند!

بالاخره روزی
همه ما درصف اول نماز جلوتر از همه می ایستیم
و همه اقتدا خواهند کرد ... !
نماز که تمام شود همه به سمت ما خواهند آمد؛
چقدر عزیــــز خواهیم شد ...
بعد از چند قدم که حرکت کنند،
کسی فریاد میزند:
بلند بگو: لا اله الا الله

روز میلاد حضرت ابا عبد الله الحسین علیه السلام مبارک

گر چه از عشق فقط لاف زدن را بلدیم

گر چه چندی است که بی روح تر از هر جسدیم

گر چه در خوب ترین حالت مان نیز بدیم

جز در خانه ی ارباب دری را نزدیم

 

روزگاری است که ما رعیت این خانه شدیم

سجده ی شکر بر آریم که دیوانه شدیم

 

از همان روز که حُسنش به تجلّی دم زد

از همان دم که دمش طعنه به جام جم زد

از همان لحظه که مهرش به دلم پرچم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

 

بنده ی عشقم و مجنون حسین بن علی

در رگم نیست به جز خون حسین بن علی

 

آسمان با طپش ماه تماشا دارد

قطره دریا که شود جلوه ی زیبا دارد

روح در جسم که باشد همه جا جا دارد

 عشق با نام حسین است که معنی دارد

 

تا خدا هست و جهان هست و زمان هست و زمین

شب میلاد حسین است شب عشق همین

 

او رسیده که به داد دل غافل برسد

کشتی گمشده ی عشق به ساحل برسد

کاروانی که به ره مانده به منزل برسد

نمک سفره ی ما نُقل محافل برسد

 

به همان کس که به میزان خدا هست محک

هر کجا سفره ی عشق است حسین است نمک

 

شب شور است که شیرین و غزل خوان شده ام

خیس از بارش احسان فراوان شده ام

جان رها کرده و دل بسته ی جانان شده ام

مست جام رجب و تشنه ی شعبان شده ام

 

که شب سوم این ماه حبیب آمده است

باز از باغ خدا نفحه ی سیب آمده است

 

او همان است که احسان قدیمش خوانند

در مدینه همه آقای کریمش خوانند

صاحب جام بلایای عظیمش خوانند

پنجمین دشمن شیطان رجیمش خوانند

 

از ازل تا به ابد خلق خدا می دانند

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

 

غم عشق است که آتش زده بر بنیادم

تا که در راه محبت بدهد بر بادم

من ملک بودم و فردوس نه آمد یادم

که من از روز ازل اهل حسین آبادم

 

منم آن رود که جز جانب دریا نروم

بر  دری غیر در خانه ی مولا نروم

 

ما که بر صاحب این عشق ارادت داریم

ما که انگیزه ی بر گشت به فطرت داریم

یک نفس تا به خدا بُعد مسافت داریم

باز هم در سرمان شور زیارت داریم

 

هرکه دارد سر همراهی ما بسم الله

هر که دارد هوس کرب بلا بسم الله

 

کربلا گفتم و دیدم جگرم می سوزد

آسمان دود زمین در نظرم می سوزد

گوییا معجر بانوی حرم می سوزد

دختری گفت که ای عمه سرم می سوزد

 

خیمه در خیمه دل اهل حرم شعله ور است

آتش سینه ی زینب ز همه بیشتر است

(محسن عرب خالقی)

چه زمونه ای شده!

ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﯾﮏ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﯽ:

ﺗﻮﻱ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻣﺮﺍﮐﺰ ﻓﺮﻭﺵ ﻟﭗ ﺗﺎﭖ ﻭ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ. ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺘﺎﺡ ﺑﻮﺩ. ﮐﻠﻲ ﻭﻗﺖ ﻭ ﻫﺰﻳﻨﻪ ﺻﺮﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ بهترین ﺩﮐﻮﺭ ﻣﻤﮑﻦ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻃﺮﺍﺣﻲ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺴﺎﺯﻡ. ﻫﺮ ﮐﻲ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺗﺒﺮﻳﮏ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ. ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺩﮐﻮﺭ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲ ﮐﺮﺩﻥ، ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺗﻮﻱ ﺍﻳﻦ ﭘﺎﺳﺎﮊ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﺮﺍﻱﺧﻮﺩﺵ ﺳﻤﺒﻞ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩ.
ﺗﻌﺪﺍﺩﻱ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺒﺮﻳﮏ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺗﻮﻱ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﻲ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ، ﺭﻓﺘﻦ. ﻣﻮﻗﻊ ﺭﻓﺘﻦ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻱﺣﺪﻭﺩﺍً 50-45 ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﺩﮐﻮﺭﺕ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﺗﺎﺑﻠﻮﻳﻲ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺯﺩﻱ،ﮐﻼﺱ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻴﺎﺭﻩ . ﺩﻳﮕﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﭼﻴﺰﺍﯼ ﻣﺬﻫﺒﻲ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﻧﻤﻲ ﺩﻥ.
ﺍﮔﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻭﻥ ﻳﻪ ﺑﻄﺮﻱ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺑﺬﺍﺭﻱ ﮐﻠﻲ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻓﺮﻭﺷِﺖ ﺭﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻲ ﮐﻨﻪ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﻳﺪﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮﻳﻲ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﻲ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﻱ ﺳﺮﻡ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :

"ﺍَﻻ ﺍِﻥَّ ﺧﺎﺗَﻢَ ﺍﻟْﺎَﺋِﻤَّﺔِ ﻣِﻨَّﺎ ﺍﻟْﻘﺎﺋِﻢَ ﺍﻟْﻤَﻬْﺪِﻯَّ"
ﻳﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﻳﺦ ﮐﺮﺩ . ﺧﻴﻠﻲ ﺳﻌﻲ ﮐﺮﺩﻡ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻧﺸﻢ ! ﺗﻮ ﺭﻭﻱ ﻣﻦ وایساده ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻬﻤﺘﺮﻳﻦ ﺭﮐﻦ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﻱ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﭼﻲ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻣﻲ ﮐﻨﻪ؟ !!
ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﮔﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﺍﺭﻳﻦ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻴﻢ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻮﺭﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺩﻳﻦ ﮔﻔﺘﻢ؛ ﻭﻟﻲﺯﻳﺮ ﺑﺎﺭ ﻧﻤﻲ ﺭﻓﺖ. ﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺁﻗﺎﻱ ﺷﻴﮏ ﭘﻮﺵ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻳﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﻧﺴﺒﺘﺎً ﺑﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻥ.
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻦ. ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺍﻡﮔﻔﺘﻢ : ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻤﻮﻧﻴﺪ، ﺍﮔﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻳﺪ ﺑﺮﻳﺪ ﺗﺎ ﺑﻌﺪﺍً ﺑﺎ ﻫﻢﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻴﻢ ﮔﻔﺖ : »ﻧﻪ. ﻣﻲ ﺷﻴﻨﻢ ﺗﺎ ﮐﺎﺭ ﺍﻳﻨﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ
ﻫﻲ ﻗﻴﻤﺖ ﮐﺮﺩﻥ، ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﻣﺪﻝ ﺑﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺭﺳﻴﺪﻥ . ﻭﻗﺘﻲﻗﻴﻤﺖ ﺭﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﺪﻝ ﺭﻭ ﺑﺎ 30 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﻗﻴﻤﺖ ﮐﻤﺘﺮ ﺗﻮﻱ ﻳﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﻳﮕﻪ ﺩﻳﺪﻳﻢ. ﺑﻬﻤﻮﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﺪﻳﻦ ﮔﻔﺘﻢ : »ﻧﻤﻲ ﺷﻪ. ﻗﻴﻤﺖ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﻪ
ﮔﻔﺖ :  ﺑﺒﻴﻦﺁﻗﺎ ! ﮔﺮﻭﻥ ﺗﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻳﻦ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ؛ ﻭﻟﻲ ﺗﺨﻔﻴﻒ ﺑﺪﻳﻦ
ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﻲ ﭼﻮﻧﻪ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ 30 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﺗﺨﻔﻴﻒ ﺧﺮﻳﺪﮐﺮﺩﻥ.
ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺧﺎﻧﻤﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻲ ﺩﻭﻧﻴﺪ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻢ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﻳﺪ ﮐﻨﻴﻢ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻭﻥ ﺗﺎﺑﻠﻮﻱ ﻧﺎﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﻱ ﺳﺮﺗﻮﻥ ﺯﺩﻳﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﺪﺭﻗﻪ ﻣﺸﺘﺮﯾﻬﺎ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻳﺪﻡﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺍﻡ ﭘﺎﺷﺪ،
ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﻣﻲ ﮔﺮﺩﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ.
ﻣﺸﺘﺮﻳﺎ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﺸﺎﻳﻌﺖ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﻳﺪﻡ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﻣﻴﮕﻪ :  ﺁﻗﺎ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﻡ. ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﻬﻤﻮﻧﻴﺪ، ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ. ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ...

علامه امینی

علامه امینی فرموده اند: برای تالیف کتاب الغدیر چهل سال روزی۱۶ ساعت مطالعه کردم که ۱۰هزار کتاب بطور کامل مطالعه و به ۱۰۰هزارکتاب مراجعه داشتم .

هرگاه پشت میز خود می نشستم که الغدیر را بنویسم مثل این که امیرالمومنین(ع) را در کنار میز می دیدم که مطالب را به من دیکته می کند.

علمای اهل تسنن گفتند اگر بخواهیم با الغدیر مبارزه کنیم ابتدا باید کتابهای خودمان را نابود کنیم.

با این کتاب تا به حال چندین سنی شیعه شده اند و این کتاب فراهم آورنده وحدت حول محور حق است.

(رک مقاله شهید مطهری پیرامون الغدیر و وحدت)

براي شادي روح فخر شیعه، علامه اميني صلواتي (با عجّل فرجهم) همراه با فاتحه تقديمشان كنيم.

خاطره ای از آرون گاندی

دکتر آرون گاندی، نوۀ مهاتما گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ "ام ‌کی ‌گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند:

شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم.  ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.
یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه ای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم.  چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و، چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه بود.
وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: "ساعت 5 همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم."  بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم.  ساعت 5/5 بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.
پدرم با نگرانی پرسید، "چرا دیر کردی؟" آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و بدین لحاظ گفتم، "اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم." ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.
مچ مرا گرفت و گفت، "در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم."
پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّه های تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم و پدرم را که به علّت دروغ احمقانه ای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.
همان جا و همان وقت تصمیم گرفت دیگر هرگز دروغ نگویم. غالباً دربارۀ آن واقعه فکر میکنم و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه میکنیم، مجازات میکرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا میگرفتم.  تصوّر نمیکنم.  از مجازات متأثّر میشدم امّا به کارم ادامه میدادم. امّا این عمل سادۀ عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گویی همین دیروز رخ داده است. این است قوّۀ عدم خشونت.

دانشجوی حاضر جواب!

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ: ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻥ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﻠﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻡ ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ، ﺗﺼﻤﯿﻢ میﮔﯿﺮﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻫﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺭﻭ ﺳﺮﻭﯾﺲ ﮐﻨﻪ!
ﺳﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻮ ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺶ ﻣﯿﮕﻪ: ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﺍﮔﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻡ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ: ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ. ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ ﭘﻮﻝ! ﺍﺳﺘﺎﺩ: ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ رﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ
ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻟﻪ! ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯾﻮ ﻭﺭﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻪ: " ﮔﺎﻭ " ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ.
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ: ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮﻧﻮ ﺯﺩﯾﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﻨﻮ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴین!

تو حاضری بی آن كه غيبت كرده باشی!

به مناسبت نیمه شعبان میلاد آقا امام زمان (عج)


یا بقیة الله

 گاهی اگر با ماه صحبت كرده باشی
از ما اگر پيشش شكايت كرده باشی

گاهی اگر در چاه مانند پدر آه
اندوه مادر را حكايت كرده باشی

گاهی اگر زير درختان مدينه
بعد از زيارت استراحت كرده باشی

گاهی اگر بعد از وضو مكثی كنی تا
آيينه يي را غرق حيرت كرده باشی

در سال های سال دوری و صبوری
چشم انتظاری را شفاعت كرده باشی

حتی اگر بی آن كه مشتاقان بدانند
گاهی نمازی را امامت كرده باشی

يا در لباس ناشناسی در شب قدر
از خود حديثی را روايت كرده باشی

يا در ميان كوچه های تنگ و خسته
نان و پنير و عشق قسمت كرده باشی

پس بوده يی و هستی و می آيی از راه
تا حق دل ها را رعايت كرده باشی

پس مردمك های نگاه ما عقيم اند
تو حاضری بی آن كه غيبت كرده باشی!

شاعر: نغمه مستشار نظامی

تو بدین همه لطافت که ز حور دل ربودی ...

یا صاحب الزمان

تو بدین همه لطافت که ز حور دل ربودی
ز چه بر من سیه رو در دوستی گشودی

ز ازل مرا ارادت به تو بوده از سعادت
چو سرشته شد گل من تو دل مرا ربودی

به کسی اسیر بودم که ورا ندیده بودم
چو دو چشم‌ خود‌ گشودم‌ به‌ خدا قسم‌ تو بودی

نه به روزگار بودم نه، حقیر و خوار بودم
تو مرا عزیز کردی تو به عزتم فزودی

ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت ...

شعری از حمیدرضا برقعی عزیز:

یا صاحب الزّمان (عج)

ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

مانند مرده ای متحرک شدم بیا
بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت

می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت

دنیا که هیچ, جرعه ی آبی که خورده ام
از راه حلق تشنه ی من مثل سم گذشت

بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم
از خیر شعر گفتن, حتی قلم گذشت

تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده, که این جمعه هم گذشت...

مولا شمار درد دلم بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت

حالا برای لحظه ای آرام می شوم
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت 

اين جهان كوه است و فعل ما ندا

اين جهان كوه است و فعل ما ندا         سوي ما آيد نداها را صدا

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و به وی گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.

شما برام شکلات بردار ...

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان
جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای
برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت
شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

نتیجه: روزی را از خداوند بزرگ بخواهیم که نامحدود است.

این همه ارادت

مشغول رانندگی تو جاده ام ....
از فاصله ی دور پلیس واسم دست تکون می ده و ابراز ارادت میکنه .....
خیلی آدمای با محبتی هستن
چطوری از این فاصله منو شناختن؟؟؟؟
یکیشون جوگیر میشه تا وسط جاده میاد
با حرارت خاصی واسم دست تکون میده
چراغ میزنم و با حرکت دست به ابراز علاقه شون جواب میدم
دفترچه و خودکار تو دستشه
می خواد ازم امضا بگیره
اما الان اصلا وقت ندارم باشه واسه بعد
اشک تو چشمام حلقه میزنه از این همه احساسات پاک و بی آلایش ...

کارگر باغ

یه داستان جالب و آموزنده:

زماني‌ در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم كه ما بچه ها خيلی دوست داشتيم، تابستونا كه گرماي شهر طاقت فرسا مي شد، براي چند هفته اي كوچ مي كرديم به اين باغ خوش آب و هوا كه حدوداً 30 كيلومتري با شهر فاصله داشت، اكثراً فاميل هاي نزديك هم براي چند روزي ميومدن و با بچه هاشون، در اين باغ مهمون ما بودن، روزهاي بسيار خوش و خاطره انگيزي ما در اين باغ گذرونديم اما خاطره اي كه میخوام براتون تعريف كنم، شايد زياد خاطره خوشی نيست اما درس بزرگی شد براي من در زندگيم!

تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!
 
بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!

غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!

پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!

كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی... علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!

شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!
كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...
 
 
 
 
 امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر:
 
 ای مالک!
 اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،
 فردا به آن چشم نگاهش مکن
 شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی

لپ تاپ خراب

یه نفر نوشته بود:

رفتم به مغازه دوستم، دیدم یه دختر شاکی اومد تو، لپ تاپشو کوبید روی میز، به فروشنده گفت که لپتابتون خرابه من اینو نمیخوام.
فروشنده: چرا؟
دختره: من نمیتونم اطلاعات لپ تاب قدیمیم و روی این بریزم!
فروشنده: خانم امکان نداره، میشه لطفا این کارو جلوی من انجام بدین؟.
.... دختره لپ تاپاشو روشن کرد، یه موس هم از کیفش درآورد -روی فایل مورد نظرش با موس راست کلیک کرد و cut رو انتخاب کرد. -موس رو از اون لپ تاب جدا کرد. -بعدش با دقت موس و برداشت و به لپ تاب جدیده وصل کرد.
دوباره راست کلیک کرد و از اونجا Paste رو زد!!!!
. . . . .
فروشنده سکته کرد مرد!

مهار استرس در مقابل بانوان

یکی از دوستان بنده در صفحه فیسبوک خود چنین مطلبی گذاشته است. جالبه بخوانید:


برای اولین بار دعوت شدم برای مادران یک مدرسه دولتی، کلیدهای مهار استرس را بیان کنم.
ساعت نه صبح به همراهی خانم مدیر روی سن دست ساز نمازخانه مدرسه پا گذاشتم و صدای جرق جرق چوب سن مرا به احتیاط و نگرانی انداخت. خانم مدیر پس از کلی تعریف از من، میکروفون را به بنده واگذاشت. روی صندلی چرمی در مقابل 300 جفت چشم کنجکاو، کمی جابجا شدم و سینه ای صاف کردم و تا آمدم جملاتی آغاز کنم؛ یک دفعه دو پایه عقبی صندلی بین دو چوب سن فرو رفت و من دو تا لنگ خود را دیدم که به هوا رفته بود! صدای شلیک خنده مادران، موسیقی متن آکروبات بنده شد. به کمک سرایدار و خانم مدیر در حالی که زیر لب فحشهای آبداری نثار نجار سن می کردم، خودم را جمع و جور کرده و پس از چند لبخند احمقانه و سکوتی چند دقیقه ای، مجلس را دوباره به دست گرفتم. دقایقی از مقدمه کلامم نگذشته بود که یادداشتی به دستم رسید: (استاد! لطفا جمع و جور بنشینید!) ظاهرا خشتک شلوارم پس از آکروبات کذایی دریده بود و مادران گرامی بر سر رنگ شورت من شرط می بستند.
برای پوشش بیشتر پا روی پا انداختم و ادامه صحبت دادم که یادداشت دوم رسید: (استاد، جوراب!) اول فکر کردم جورابم سوراخه ولی زیر چشم که نگاه کردم دیدم یکی سرمه ای راه راه و دیگری بنفش خالدار! یادم افتاد چراغ اتاقم صبح خاموش بود و من به سرعت جوراب پوشیده بودم!
کیفم را یواشکی جلوی پا گذاشتم تا این سوتی را بپوشانم که چشمم به چشمان شرربار کودکی در بغل مادرش گره خورد. یکهو بچه گفت: (عمو! من برم پیش عمو) و مادرهم که خسته شده بود بچه نازنینش را روی سن گذاشت. وروجک هم مثل فنر پرید تو بغل من و روی دسته صندلی نشست. من که استاد مهار استرس بودم با خوش و بشی کوتاه و اجباری با این شیطونک ، دوباره رشته کلام را بدست گرفتم. چند دقیقه ای نگذشته بود که کنار گوشم، آهسته چیزی گفت که من فقط دو تا حرف (ش) آن را به یاد دارم و لبخندی بر لبانش نقش بست. لحظه ای بعد، رطوبتی گرم را در پهلوی خود حس کردم که تا جورابهای لنگه به لنگه جریان می یافت.
مانده بودم که با کدام عمل شادی بخش : یک پس گردنی یا گازی یا حداقل نیشگون مفصلی ، این جانور را ادب کنم که از بغلم پایین پرید و داد زد: عمو، جیش کرده! شوک وارده بر کل مدعوین حیرت انگیز بود و محاسبات عقلی به زودی جواب نمی داد که استاد به این خل و چلی بعید هم نیست جای بچه خودش را راحت کرده باشه! شاید بهترین راه سرافکندگی بود و خداحافظی ولی من که بیخود استاد مهار استرس نشده بودم! با خنده به مادر اون جانور گفتم: کاریش نداشته باشید؛ کودک است و یک دنیا بازیگوشی!
مادر کودک که هنوز باورش نشده بود که بالاخره کی به کی شاشیده! لبخند تلخی زد و بچه را برای تعویض لباس بیرون برد. بنده هم با بدنی از پهلو تا انگشت پا نجس، ادامه دادم. جرات نمی کردم به چشمی نگاه کنم؛ چرا که هر کس به نوعی سعی می کرد با گاز گرفتن لب یا نیشگون از پایش، تا پایان جلسه ی کذایی خود را جدی نگه دارد.
سعی کردم به بالای سقف نمازخانه نگاه کنم و حرف هایم را بزنم. گلویم که از دست این همه بدبیاری خشک شده بود به لطف لیوان آب خانم مدیر امید بهبودی می رفت ، که خم شدم لیوان را از خانم مدیر بگیرم ، این دفعه پایه های جلویی صندلی تو سن فرو رفت و من بی اختیار به سمت جلو و یا بهتر بگم به سوی خانم مدیر پرت شدم. خانم مدیر چاقالو هم که توقع شاخ زدن مرا نداشت ، جیغ کوتاهی کشید و از سن پایین پرید و حالش بهم خورد. خانمها دور آن مخدره جمع شدند تا هم ایشان را به حال بیاورند و هم با مشورت حال بنده را جا بیاورند.
دیدم نه جایی برای پوزش مانده نه توجیه، تنها راه، فرار از در نمازخانه بود. تمام قوت را جمع کردم و با کفشانی خیس به سوی در دویدم که در این موقع سرایدار زحمتکش مدرسه با یک سینی پر از چای داغ ظاهر شد! نمی دانم تا بحال با کفش خیس از ادرار، ترمز کرده اید؟ توصیه می کنم امتحان نکنید که خط ترمز طولانی دارد! چنین شد که با دو پا رفتم تو شکم سرایدار بیچاره و سینی چای داغ را دوتایی با هم صرف کردیم.
تا سالها سعی کردم در خیابانهای حوالی آن مدرسه رانندگی نکنم....

روباه و زاغ جدید

روباهى داشت با موبايلى شماره میگرفت. زاغه از بالاى درخت گفت:
پايين آنتن نميده بده برات شماره بگيرم!!
روباه تا موبايل رو داد به زاغ،
زاغ گفت: اين عوض اون قالب پنيری که کلاس سوم ابتدايى ازم زدی .....

این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد

این بار بی مقدمه از سر شروع کرد
این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد
 
مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را
از جای بوسه های پیمبر شروع کرد
 
از تل دوید مرثیه قتلگاه را
از لا به لای نیزه و خنجر شروع کرد
 
از خط به خطّ مقتل گودال رد شد و
با گریه از اسیری خواهر شروع کرد
 
این جا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست!
طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد
 
بر سر گرفت گوش عبا را و صیحه زد
از روضۀ ربودن معجر شروع کرد
 
برگشت، روضه را به تمامی دشت برد
از ارباً ارباً تن اکبر شروع کرد
 
لب تشنه بود خیره به لیوان نگاه کرد
از التهاب مشک برادر شروع کرد
 
هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد
از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد
 
تیر از گلوی کودک من در بیاورید!
هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد
 
غش کرد روضه خوان نفسش در شماره رفت
مدّاحی از کناره منبر شروع کرد:
 
ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین!
دم را برای روضه مادر شروع کرد
 
یک کوچه باز کنید که زهرا رسیده است
مداح بی مقدمه از در شروع کرد
 
هیزم می آورند حرم را خبر کنید
این بیت را چه مرثیه آور شروع کرد
 
این شعر هم که قافیه هایش تمام شد
شاعر بدون واهمه از سر شروع کرد
 
محسن ناصحی 

آب را گل نكنيد . . .

آب را گل نكنيد . . . شايد از دور علمدار حسين، مشك طفلان بر دوش، زخم و خون بر اندام،‌ مي رسد تا كه از اين آب روان، پر كند مشك تهي، ببرد جرعه آبي برساند به حرم، تا علي اصغر بي شير رباب، نفسش تازه شود و بخوابد آرام . . . 

آب را گل نكنيد . . . كه عزيزان حسين، همگي خيره به راهند كه ساقي آيد، و به انگشت كرم،‌ گره كور عطش بگشايد . . .

آب را گل نكنيد . . . ‌كه در اين نزديكي،‌ عابدي تشنه لب و بيمار است، در تب و گريه اسير . . .

آب را گل نكنيد . . . كه بود مهريه مادرشان، نه همين آب كه هر جاي دگر، رود و نهري جاريست، مهر زهراي بتول است، از اين است كه من ميگويم،‌آب را گل نكنيد، آب را گل نكنيد . . .

 

صلي الله عليك يا مظلوم يا اباعبدالله الحسين (ع)